موری راثبارد[1] (۱۹۹۵-۱۹۲۶) یکی از نظریهپردازانِ آنارکوکاپیتالیسم است. وی در کتابِ «انسان، اقتصاد، و دولت» اقتصادِ اتریشی به روایتِ لودویگ فون میزس را با آراء آنارشیستیِ خود در هم میآمیزد، و دنیایی بدونِ دولت را تصویر میکند. آنچه در پی میآید ترجمۀ مقالهای از او است که با همان نگاهِ یگانه به موضوعِ ملیت و دولت-ملت[۲] پرداخته است. مقاله را قارغ از گرایش افراطی آن به دولت سرمایهمحور به نقل از چراغِ آزادی تقدیم خواننگان عزیز میکنیم.
دولت و فرد هر دو جزو مباحث مورد توجه لیبرتارینها بوده است از این روی مقوله ملت مورد اغفال قرار گرفته است در حالیکه وقایع دنیای معاصر ما را به بازبینی مفهوم ملت به عنوان مقوله سوم مورد بحث لیبرتارینها وا میدارد. البته امروزه وقتی مفهوم ملت را بکار میبرند آن را ضمیمه مفهوم دولت کرده چنانچه دولت-ملت یک مقوله جهانی تلقی میشود ولی باید گفت این مفهوم در یک قرن اخیر توسعه یافته و بعنوان اصلی جهانی تلقی شده است. در اواخر قرن چنانچه میدانیم با فروپاشی کمونیسم در اتحادیه جماهیر شوروی و اروپای شرقی بصورتی آشکار و ناگهانی دولتهای متمرکز نوینی منتسب به دولت-ملت به بنیانهای ملی شان بازگشتند و ملی گرایی دوباره در صحنه جهانی قد علم کرد.
ظهور مجدد ملتملت بر خلاف دولت چیز همگون و مشابه به همی نیست لیبرتارینهای اخیر و لیبرالهای کلاسیک همچون لودویگ فون میرس[۳]و آلبرت جی نوک[۴]به این تمایز اشراف کامل داشتند. امروزه گاهی لیبرتارینها به اشتباه فرض را بر این مبنا قرار میدهند که افراد تنها از طریق مبادلات درون بازار به هم متصل میشوند ولی روابط پیچیده ای بین افراد وجود دارد که در مقوله ملت میبایستی مورد بررسی قرار گیرد.
دولت-ملتهای مدرن و قدرتمند اروپایی در ابتدا به صورت یک ملت وجود نداشتند بلکه حاصل استیلای یک ملت در مرکز(عمدتا در مناطق شهری) بر دیگر ملیتهای حاشیه نشین بودند از این روی ملت مجموعه ای از احساسات پیچیده ی ذهنی است که به واقعیتهای عینی استوار است که دولت مرکزی با درجات متفاوتی از سرکوب ملیتهای در حاشیه، برای ایجاد اتحاد و متقاعد کردن آنان به پیوستن به امپراتوری مرکزی وا میدارد. در بریتانیای کبیر نیز انگلیسیها هرگز نتوانستند آرزوهای ملیشان را در اثنای ادغام شدنشان در ملیت سلتیک[۵]خاموش کنند. در المپیک بارسلون جهان شاهد بود که استیلای کاستیلینها[۶]به مرکزیت مادرید در اسپانیا نتوانست ملی گرایی کاتالانها[۷]،باسکها[۸]یا حتی گالیسینها[۹]و اندولیسیها[۱۰]را کنترل کند. حاکمیت فرانسه به مرکزیت پاریس هم نتوانست حس ملی گرایی باسکها، بریتونزها[۱۱]و یا حتی گویشهای زبانی را مهار کند.
همگی میدانیم که فروپاشی امپراطوری متمرکز شوروی سابق، همه ملیتهای تحت سلطه شوروی را از بند رهانید و امروزه روسیه خود کم کم در حال تبدیل شدن به همان امپراطوری قبلی است به گونه ای که مسکو با توسل به زور ملیتهای تاتار[۱۲]،یاکوت[۱۳]،چچن[۱۴]را با هم یکی گردانیده است. بسیاری از بازماندگان امپراطوری سزار (روسیه) در شوروی سابق همچنان در میل به توسعه نفوذ خود در آسیای میانه با بریتانیا رقابت میکردند.
در ادامه باید گفت که تعریف دقیقی نمی توان از ملت بدست داد از این روی این مفهوم عبارت است از منظومه متمایزی از اجتماعات زبانی، قومی و مذهبی. برای مثال برخی ملیتها همچون سلوونها[۱۵]از لحاظ قومی و زبانی از هم متمایزند چنانکه در بوسنی گروههای متعارض با هم که از لحاظ قومی و زبانی مشابه اند و تنها در الفبا از هم متمایزند و تعارضشان بر سر مذهب است (صربهای[۱۶]ارتودوکس در شرق –کرواتهای[۱۷]کاتولیک و بوسنیاییهای مسلمان که این خود موضوع را بسیار پیچیده کرده است).
مقوله ملیت در تعامل پیچیده مقوله های ذهنی و عینیت و واقعیت بسیار پیچیده میشود در برخی موارد مثل ملیتهای شرق اروپا که تحت سیطره هابزبورگ[۱۸]قرار دارند و یا ایرلندی های که تحت سلطه بریتانیا قرار دارند، ناسیونالیسم حول مقوله ادغام شدن قومیتها و گاهی مرگ زبان قومی قرار دارد که این خود موجب تداوم، تولید و توسعه ناسیونالیسم میشود. در قرن ۱۹ همواره الیتهای روشنفکر نقش تعیین کننده ای داشته اند و در تلاش بوده اند با احیای گروههای حاشیه ای که گاه از سوی امپراطوری مرکزی جذب و ادغام میشوند آن را دوباره برسازند.
مغالطه(امنیت جمعی) در قرن ۲۰ مساله ملیتها با نفوذ یافتن ویلسونیسم [۱۹]در آمریکا و عرصه سیاست خارجی شدت بیشتری یافت البته ترجیح میدهم مفهوم امنیت جمعی علیه تهاجم را نه حاصل ایده حق تعیین سرنوشت ملتها، بلکه نتیجه شکست بعد از جنگ جهانی اول تلقی کنم. اشتباه کشنده در این مفهوم این است که دولت-ملت به گونه ای تعبیر میشود که گویی افراد هستند و جامعه جهانی در هیات یک پلیس ناظر تجسم میشود در این شاکله به تصویر کشیده شده چنانچه الف به ملک و مال ب تجاوز کند پلیس میبایستی از حق ب دفاع کرده و آن را از الف بازستاند همچنین اگر جنگی میان دو دولت درگیرد و دولت الف دولت ب را مورد تهاجم قرار دهد بر پلیس بین الملل یا نماینده احتمالی آن مثل شورای بین الملل یا رئیس جمهوری آمریکا یا یک سرمقاله نویس نیویورک تایمز است که دولت الف را به عنوان مهاجم تعیین کرده و پلیس جهانی در این لحظه میبایستی دست بکار شده و مهاجم را متوقف کند یا آنان را چه صدام یا چریکهای صرب بوسنی باشند از عملی کردن اهدافشان در آنسوی اقیانوس آرام و در نیویرک و واشنگتون بازدارند.
اشتباه فاحش در بحث فوق آن نیست که آیا سربازان آمریکایی توان غلبه بر چریکهای صرب یا صدام را دارند بلکه این است که دولت-ملت را به فرد تشبیه کرده و آن را چون فرد دارای حق مالکیت دانسته چنانکه گویی برای مایملک بدان نسبت داده شده اش کار کرده و آن را حتی به ارث میبرد. آیا مرزهای یک دولت-ملت را واقعا میتوان با مرزهای ملک، خانه یا یک کارخانه مقایسه کرد؟
من فکر میکنم نه تنها لیبرالهای کلاسیک یا لیبرتارینها بلکه هر کسی که واقعا به این موضوع درست فکر کند به آن پاسخ منفی میدهد چرا که بسیار مسخره است که ادعای دولت-ملتها را بر مرزهای معین و مشخص شده چیز بی عیب و نقص و کاملی تلقی کرده و به آن تقدس دهیم به گونه ای که گویی کالبد یا دارایی ماست. این مرزها همواره با اعمال زور و خشونت و مداخلات و منازعات بین دولی تعیین شده اند و بعد از گذشت زمان ادعای مبتنی بر یکپارچگی سرزمینی ادعای پوچ و باطلی خواهد بود.
در مورد بوسنی و هرزگوین چنانکه میدانیم چند سال قبل در یک نظر سنجی گروههای چپ، راست و میانه عمدتا نظر بر حفظ یکپارچگی یوگوسلاوی داشتند و نسبت به جنبشهای جدایی طلب روی خوشی نشان نمی دادند. حالا بعد از اندک زمانی صربها که طلیعه دار ملت یوگوسلاوی سابق بودند و مخالف جنبشهای شریر و جدایی طلب بودند، حالا خود جدایی طلب بوده و در آرزوی فروپاشی بوسنی و هرزگوین هستند، ملتی که حتی قبل از ۱۹۹۱ و ملت نبرسکا[۲۰]وجود هم نداشت. اما این دامی است که که با کاربرد مفهوم دولت-ملت ما را فرا گرفته چنانکه دولت چون ملک و دارایی و حق بلامنازع و امری مقدس فرض شده که گویی حق مالکیت خصوصی بر سرزمین و مردمش را دارد.
برای انطباق با رویکرد فون میزس و دور شدن از احساسات کنونی بگذارید دو کشور روریتانی[۲۱]و فریدونیا[۲۲]را با هم مقایسه کنیم. فرض کنید روریتانی به صورتی تصادفی به شرق فریدونیا حمله کند و مدعی مالکیت آن باشد. در آن صورت البته بصورتی خودکار ما روریتانی را به خاطر حمله به فریدونیا محکوم میکنیم و به آنجا نیرو میفرستیم و بصورتی استعاری و یا بیانی روریتانی ظالم و فریدونیای مظلوم و بیچاره شناخته خواهد شد و این در حالیست که شرق فریدونیا تا دو سال قبل بخشی از روریتانی بوده و ساکنین آنجا خواستار پیوستن به روریتانی بودند. به صورتی خلاصه میتوان در خصوص منازعات بین المللی به عبارت همیشه زنده و.س.گیلبرت[۲۳]اشاره کرد که:به ندرت چیزها همانی هستند که به نظر میرسند.
نیروی محبوب بین المللی چه پتروس غالی[۲۴] (رئیس وقت سازمان ملل) چه ارتش آمریکا و چه سرمقاله نویس نیویرک تایمز از دو طرف درگیر در جنگ بهتر میاندیشند.
آمریکائیها مخصوصا با ادعای خود معیاری ویلسون که خود را یک شاخص برای ارزشهای اخلاقی و پلیس جهانی فرض میکرد نمی توانند داور خوبی برای جهان باشند. ناسیونالیسم در آمریکا بیشتر یک مقوله نظری است و ریشه چندانی در اخلاقیات جا افتاده قومی یا گروههای ملی گرا و تلاشهای آنان ندارد مضافا اینکه آمریکائیها هیچ گذشته دیرین و تاریخی ندارند و همین خود موجب نامناسب بودن آمریکا برای مداخله در بالکان میشود. چرا که آمریکائیها از درک واقعیات تاریخی طرفهای درگیر در آنجا که علیه مهاجمان ترک از قرن ۱۵ در جنگ بوده اند عاجزند (اشاره به ریشه تاریخی برخی منازعات قومی).
در ادامه باید گفت که لیبرتارینها و لیبرالهای کلاسیک خود را بخوبی برای بازخوانی مقوله دولت-ملت و امور مربوط به سیاستهای خارجی آماده کرده اند چرا که آنها درگیر جنگ سرد علیه کمونیزم و اتحادیه شوروی سابق بوده و در خصوص این مفاهیم بخوبی اندیشیده اند و حالا بعد از پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی سابق، شاید حال لیبرالهای کلاسیک و لیبرتارینها زمان کافی برای به نقد کشیدن این مباحث را در اختیار داشته باشند.
بازخوانی جدایی طلبی در ابتدا باید گفت که مرزهای همه دولت ملتها منصفانه نیست از این روی از اهداف لیبرتارینها باید تلاش برای گذار از دولت-ملتهای موجود به هویتهایی ملی با مرزهای مشخص و بدور از الزام و اجبار دولت-ملت به ملتی حقیقی مبتنی بر رضایت خاطر مردمانش باشد. برای مثال در خصوص شرق فریدونیا[۲۵]ساکنینش میبایستی توان و حق جدایی از فریدونیا و پیوستن به رویتانی را داشته باشند. ممکن است لیبرالهای کلاسیک در مقابل این گفته مقاومت کرده و ابراز کنند که مرزهای ملی نمی تواند هیچ تمایز و تفاوتی ایجاد کند، البته در این هیچ شکی نیست که لیبرالهای کلاسیک مدعی عدم مداخله دولت هستند و از این روی دولت حداقلی و تقلیل یافته چه روریتانی و چه فریدونیا که باشد از منظر آنان چندان تفاوتی برای ساکنینش نخواهد داشت اما باید گفت حتی تحت حاکمیت یک دولت حداقلی باز مرزهای ملی بر ساکنان تاثیر گذارند چنانچه در مورد فوق زبان مورد کاربرد برای عناوین خیابانها، دفترچه تلفنها، فرایندهای دادگاهی یا کلاسهای مدارس از آن متاثر خواهند بود.
به صورتی مختصر هر گروه یا ملتی میبایستی حق جدایی از هر دولت -ملتی و پیوستن به هر دولت ملت دیگری را داشته باشد که خود به معنی بنا نهادن ملت بر اصل رضایت است چنانچه اگر اسکاتلندیها بخواهند از بریتانیا جدا شده و مستقل شوند و یا حتی کنفدراسیون اسکاتلندیها تشکیل دهند بایستی از چنین حقی برخوردار باشند.
رویکرد عمومی به جهانی با ملیتهای متعدد ممکن است نگرانی هایی در خصوص حصرها و موانع بر سر تجارت را در پی داشته باشد ولی از سوی دیگر عامل تعیین کننده این است که افزایش ملیتهای جدید باعث کوچک شدن اندازه آنها شده که این خود امر مثبتی باید تلقی گردد. از این رو ادعای خودکفایی بیشتر یک توهم مینماید و اگر چنانچه شعارها این باشد که "داکوتای[۲۶]شمالی را بخرید" یا "جاده ۵۶ را بخرید" مثل آنست که امروزه شعار "آمریکا را بخرید" را سردهیم که شعار بس متوهمانه تری ست و شعارها حول مرگ بر داکوتای جنوبی یا مرگ بر جاده ۵۵ به معنی پراکندن نفرت در ژاپن نخواهد بود. همینطور اگر هر استانی یا منطقه ای پول خودش را چاپ کند، پیامدهای ناخوشایندی که پول مخصوص فیات/کاغذی را تهدید میکند منحصر به آن باقی میماند و عدم تمرکز برای هدایت به یک بازار سالم که کالا با پولهایی چون طلا و نقره مبادله میشوند مناسبتر خواهد بود.
الگوی یک آنارکو کاپیتالیسم[۲۷]نابحمایت من از مدل آنارکو کاپیتالیسم تنها به عنوان یک راهکار مستقیم برای فرونشاندن نزاع و اختلافات ناسونالیستی نیست ولی در یک الگوی ناب که همه ی اراضی و میدانها و خیابانهای جهان خصوصی شده اند و از عرصه عمومی خارج گشته اند در چنین شرایطی با مشکل ناسیونالیسم روبرو نخواهیم بود. تنها خصوصی سازی همه جانبه میتواند مشکل را حل کند از این رو من پیشنهاد میدهم دولتهای موجود یا دولتهای لیبرال در چنین مسیری گام بردارند هرچند که برخی موارد ممکن است در ید دولت باقی بماند.
مرزهای باز یا مشکل اردوگاه قدیسین خواست مرزهای باز یا آزادی مهاجرت موجب بالا رفتن مشکلاتی برای لیبرالهای کلاسیک خواهد شد چرا که در درجه نخست باعث افزایش سوبسیدهای مهاجرین و ادامه همیشگی این مساعدتهای دولتی خواهد شد و در ثانی مرزهای فرهنگی هر چه بیشتر از بین میروند. من با فروپاشی اتحادیه جماهیر شوروی دوباره به بازبینی افکارم در خصوص مهاجرت پرداختم چراکه واضح بود که بافت قومی روسیه به دو گروه استونی[۲۸]و لاتویا[۲۹]تقسیم میشد و مقوله مهاجرت میتوانست آنرا از لحاض فرهنگی و زبانی دچار آسیب کند. قبلا رهایی از داستان غیر واقعی جان راسپیل[۳۰]تحت عنوان اردوگاه قدیسین[۳۱]آسان بود. در این داستان ضد مهاجرت همه مردم هندوستان تصمیم میگیرند که سوار قایق شده و به فرانسه مهاجرت کنند و فرانسه نمی تواند در مقابل خرابیهای فرهنگی و اقتصادی حاصل از سیل مهاجرین دوام بیاورد که با تشدید مسایل فرهنگی و گرفتاریهای دولت رفاه، رهایی از نگرانیهای راسپیل غیر ممکن مینماید.
ولی با بازبینی مقوله مهاجرت از منظر مدل آنارکو کاپیتالیستی روشن است که خصوصی سازی کشور به معنی مرزهای باز نخواهد بود چنانکه هر قطعه زمینی در تصاحب و تملک شخص،گروه یا شرکتی خواهد بود و هیچ مهاجری نمی تواند وارد چنین کشوری شود مگر آنکه توان خرید، اجاره و مالکیت و یا کسب اجازه از مالک را داشته باشد.
خصوصی سازی کامل میبایستی بیانگر اجرای تمایل مالکین و ساکنین آن باشد که به نظر در آمریکا سیستم مرزهای باز عملی شده و این بازگذاری اجباری از سوی دولت اعمال میشود که مسئولیت همه اماکن عمومی را بر عهده گرفته است ولی این به معنی رضایت مالکین این سرزمین نیست.
تحت حاکمیت خصوصی سازی کامل بیشتر تعارضات منطقه ای و مشکلات بیرونی(و نه صرفا مقوله مهاجرت) به سادگی قابل حل است. با به تملک در آمدن هر کوی و محلی از سوی افراد و گروهها و شرکتها و عقد توافقات اجتماعی بر سر آنها، تنوع و چند گونگی حقیقی حفظ خواهد شد. برخی مناطق از لحاظ اقتصادی و یا قومی از هم متمایز باقی خواهند ماند و برخی مناطق از این جوانب همگونتر خواهند شد، برخی دیگر محلههای امکان پورنو، مصرف مواد مخدر و سقط جنین را فراهم خواهند کرد. ممنوعیتها و الزامات دولتی دیگر وجود نخواهد داشت بلکه این امکانهای منطقه ای است که برخی امور و توقعات را ممکن یا غیر ممکن میکند. اگر چه دولتگراها که مشتاق اعمال و تحمیل تصمیماتشان بر دیگران هستند از شنیدن توان محلات در ایجاد رضایت و به اشتراکگذاری ارزشها و ارجحیتهایشان ناامید خواهند شد ولی باید اذعان کرد که در این مدل ما مدعی خلق یک یوتوپیا یا دارویی شفابخش برای همه مشکلات نیستیم اما راهکار نوینی است که مردم خود میتوانند با آن زندگی کنند.
ملیتهای جدا شده و اقلیتهای تحت محاصره جغرافیایی دولت یکی از مشکلات آشکار در خصوص جداییطلبی ملیتها از دولتهای مرکزی به مناطقی برمیگردد که تنوع قومی داشته یا گروهی از مردم جداییطلب در این نواحی و در جوار و در محاصره جغرافیایی ملیت حاکم قرار دارند.
فروپاشی دولت-ملت متورم یوگوسلاوی با فراهم کردن استقلال برای اسلوونها، صربها و کروواتها مشکلات عدیده ای را برطرف کرد ولی در خصوص بوسنیائیها به علت وجود روستاها و مناطقی با ترکیب ناهمگون قومی در جوار همدیگر مشکلات برطرف نشدند. یکی از راه حلها تمرکززدایی بیشتر بود برای مثال شرق سارایوو[۳۲]برای صربها و غرب برای مسلمانان که در این صورت ممکن بود صلحی میان آنان ایجاد شود اما باز بسیاری از مناطق بصورتی پراکنده میان آنان باقی میماند که هر کدام در محاصر طرف مقابل قرار داشت. در این صورت راهکار چه بود؟
در درجه نخست باید گفت این مشکل در زمان حال وجود دارد برای نمونه ناگورنو-قره باغ[۳۳]هنوز مورد توجه آمریکائیها قرار نگرفته چون هنوز سی ان ان بر آن تمرکز نکرده است! در این مورد نیز ارامنه توسط آذربایجان تحت محاصره قرار گرفته اند و این مردم قاعدتا باید عضوی از ارمنستان باشند اما چگونه میتوان از جنگ و خونریزی میان ارامنه و آذریها جلوگیری کرده و به ساکنین ارمنی آنجا این امکان را داد که از اراضی آذربایجان یک کوریدور به درون ارمنستان ایجاد کنند؟
پاسخ البته در خصوصیسازی کامل است در آمریکا هیچ کسی پولی بابت زمینی پرداخت نخواهد کرد مگر اینکه آن زمین را به اسم خود کرده و به تملک درآورد در شرایط خصوصیسازی کامل فرد مالک حق دستیابی و تصرف زمین خریداری شده را خواهد داشت در قره باغ نیز حق مالکیت به خریداران ملک این حق را میدهد که بتوانند از میان اراضی آذریها کوریدوری به درون ارمنستان ایجاد کنند.
در مورد ایرلند هم همین شرایط حاکم است چنانکه در ۱۹۲۰ بریتانیا با نوعی مدیریت محلی محدود و منطقه ای موافقت کرد ولی آنان بدان بسنده نکردند و اگر بریتانیا به شمال ایرلند بصورت منطقه منطقه اجازه انتخابات میداد بخش عمده جمعیت که کاتولیک بودند در مناطق تیرون[۳۴]و فرمانخ[۳۵]و جنوب داون[۳۶]و جنوب آرماخ[۳۷]به جمهوری میپیوستند و پروتستانها در نواحی چپ بلفاست[۳۸]و منطقه آنتریم[۳۹]و دیگر مناطق شمال بلفاست میماندند در این وضعیت کاتولیکهای بلفاست تحت محاصره پروتستانها بوده و راهکار آنارکو کاپیتالیسم در این شرایط باز حق دستیابی به خارج از محدوده تحت محاصره را به کاتولیکها فراهم میکرد.
با دادن حق جدایی و کنترل محلی و توسعه قراردادهای بین منطقه ای و برای رهایی از حصر قومیتهای تحت محاصره جغرافیایی، همواره کشمکشها کمتر خواهد شد. در آمریکا گذار به سوی تمرکززدایی شدید برای لیبرتارینها و لیبرالهای کلاسیک و در حقیقت برای عمده اقلیتها و گروههای مخالف، بسیار مهم است که هر چه بیشتر به اصل مصوب دهم تاکید کنند و تمرکز قدرت را از دیوان عالی باز ستانند و آنان را متقاعد به عقب نشینی کرده و قدرت را به ایالتها و دادگاههای محلی واگذارند.
شهروندی و حق رای یکی از مسایل اساسی امروزه این است که شهروند کیست و به طبع آن چه کسی حق رای دارد؟ در مدل انگلو امریکن هر فرزندی که در خاک آمریکا متولد شود بصورتی خودکار یک شهروند آمریکایی محسوب میشود و همین خود عاملی برای هجوم مهاجرین به آمریکا بوده چنانچه بسیاری برای دستیابی به مستمریهای مادامالعمر و مراقبتهای پزشکی رایگان به صورتی غیرقانونی وارد آمریکا میشوند. واضح است که در مورد فرانسه نیز همچنان مبنا بر شهروندی متولدین آن سرزمین است و همین شرایط در آنجا نیز مصداق دارد اما بایستی مفهوم و کارکرد انتخابات و حق رای بازبینی شود. آیا هر کسی حق رای دارد؟ رز ویلدرلن از نظریهپردازان لیبرتارین در اواسط قرن بیست در مقابل عدم حق رای زنان پاسخ داد که به همان میزان من مخالف حق رای مردان هستم.
در روسیه لاتونیها و استونیها از عمده مشکلات مهاجرین محسوب میشوند چرا که آنان حق اقامت دائم دارند ولی ضمانتی برای دستیابی به حقوق شهروندی و حق رای وجود ندارد. سویس هم از جمله کشورهایی است که به کارگران موقت اجازه ماندن و کار میدهد ولی نسبت به مهاجرین دایم روی خوشی نشان نداده و در خصوص شهروندی و حق رای بسیار سخت گیر است.
حال از منظر الگوی آنارکو کاپیتالیسم در یک جامعه کاملا خصوصیسازیشده حق رای چگونه خواهد بود؟ احتمالا در یک الگوی اقتصادی در یک شرکت سهامی حق رای متناسب با میزان سهام اعضا خواهد بود البته هزاران کلوب خصوصی در انواع مختلفی نیز به همین روال وجود دارند که معمولا مردم فکر میکنند نحوه تصمیمگیری در آنها بر اساس هر شخص یک رای است اما این تصور درستی نیست. بدون شک بهترین کلوب از سوی گروه کوچکی از الیگارشی اداره میشود که از همه تواناترند یعنی سیستمی از سلسه مراتب بدون اعضای انتخابی.
در هر حال اگر من از اعضای کلوب شطرنج باشم که در آن کلوب بصورتی مناسب و در خور اداره میشود چرا باید نگران انتخابات باشم؟ و اگر میخواهم جزو مدیران و گردانندگان کلوب باشم میبایستی درخواست پیوستن به گروه مدیران را کرده و رضایت خاطر آنان را جلب کنم که آنان نیز همواره در راستای موفقیت و پیشرفت کلوب دنبال افراد پر انرژی و توانا خواهند بود
. در نهایت اگر من از عملکرد کلوب ناراضی باشم میتوانم آنجا را ترک کرده و به کلوبی دیگر بپیوندم یا برای خود کلوبی تاسیس کنم و البته این در یک جامعه آزاد و خصوصی سازی شده ممکن است که در آن کلوبهای شطرنج یا مجموع اجتماعات قراردادی بصورتی آزاد وجود دارد.
آشکار است که در آغاز و مخصوصا برای تغییر فرهنگ سیاسی جامعه ای که در آن دموکراسی و حق رای بیانگر اوج آرمان سیاسی است لازم است خصوصی سازی بصورتی تدریجی مناطق بیشتر و بخشهای بیشتری از زندگی را در برگیرد و تمرکز زدایی محدودی آغاز گردد تا از اهمیت انتخابات کاسته شود. در حقیقت فرایند انتخابات چیز بسیار مهمی نیست چرا که در جهان مدرن دموکراسی یا انتخابات تنها ابزاری برای تایید کنترل حکومت بر دیگران یا روشی برای منع کنترل افراد یا گروههایی است که میخواهند مسئولیت زندگی خود را بر عهده گیرند. در هر حال انتخابات در بهترین حالت آن یک ابزار نامناسب برای دفاع از خود است و بهتر است آن را با یک حکومت مرکزی قدرتمند جایگزین کرد.
در مجموع اگر ما با روند ساختار زدایی و تمرکز زدایی بیشتر دولت –ملت متمرکز مدرن روبرو شویم و آن را به واحدهای قومی و محلی بیشتر تبدیل کنیم و همزمان حوزه قدرت حکومت را تقلیل دهیم عملا به توسعه قراردادهای خصوصی و اجتماعات و توافقات خودجوش روبرو میشویم و ستم و خشونت دولتی به تدریج زدوده شده و به سمت شکوفایی و نظمی اجتماعی گام برخواهیم داشت.
____________________________________
[1] Murray N. Rothbard
[2] Nations by Consents: Decomposing the Nation-State
[3] Ludwig von Mises
[4] Albert Jay Nock
[5] Celtic
[6] Castilians
[7] Catalans
[8] Basques
[9] Galician
[10] Andalusians
[11] Brettons
[12] Tartars
[13] Yakuts
[14] Chechens
[15] Slovenes
[16] Serbs
[17] Croats
[18] Habsburg
[19] Wilsonianism
[20] Nebraska
[21] Ruritania
روریتانی یک کشور خیالی در اروپای مرکزی است که موضوع داستانهای آنتونی هوپ بوده و فریدونیا نیز کشوری خیالی است که موضوع فیلم سوپ اردک برادران مارکس در آمریکا بود
.[۲۲]
[۲۳] W.S.Gilbert
[24] Boutros Ghali
[25] Fredonia
[26] Dakota
[27] Anarcho-Capitalism
[28] Estonia
[29] Latvia
[30] Jean Raspail
[31] The Camp of the Saints
[32] Sarajevo
[33] Nagorno-Karabakh
[34] Tyrone
[35] Fermanagh
[36] Southern Down
[37] Armagh
[38] Belfst
[39] Antrim